615

ساخت وبلاگ

آخرین مطالب

امکانات وب

دو ساعت تموم به یه اقایی از یه ساایت مشاوره ی مذهبی داشتیم صحبت میکردیم...

درمورد العبد و خودم...

در مورد زندگیم...آشوباش...

خیلی حرفا زدیم...

یکم اروم تر شدم...

خدا خیرش بده...

خودش شارج رایگان داشت زنگ زد.

آه...قلبم...

وجودم...

جسمم...

روحم...

باید یه فکر و تصمیم درست و حسابی برای درست شدن کارام بکنم...

منتها خیلی خستم...

خدایا...مددی...


موضوعات مرتبط: من و استاد العبد دامت برکات 615...
ما را در سایت 615 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : lea31320 بازدید : 118 تاريخ : سه شنبه 26 دی 1396 ساعت: 1:55

بسم الله نور❄چیزی که فهمیدم این بود که:آدمها به اندازه ی غم هایشان پیر میشوند ...نه به اندازه ی سِن شان !از ادمها سن غم هایشان را بپرسید نه سن شناسنامه ایشان..._________❄خیلی گذشت تا بفهمم دنیا چیهیاد گرفتم محکم باشم و بجنگم در اوج سختیاما گاهی انقد ویران میشمکه حتی خودمم ، نمیشناسم،خودمو.........---------------------------❄میخواهم در اینجا بنویسم از این ببعد...از رنج!رنج انسان شدن و انسان ماندن...به قول شاملو ,,, کوه با نخستین سنگ ها آغاز میشود و انسان با نخستین درد.......................................❄از جمع های شلوغ اومدم اینجا تا بنویسم...تا از دردهام کمتر بشه.....یا رفیق من لا رفیق له...❤❄خدای من دنیای من...همه ی دارو نداره من...❄ 615...
ما را در سایت 615 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : lea31320 بازدید : 130 تاريخ : سه شنبه 26 دی 1396 ساعت: 1:55

میدونی العبد

منو تو هیچ شباهتی که باهم نداریم هیچ...تفاوتامونم کلی ماده و تبصره دارن...

اما با همه ی اینا...

نمیتونم به این فکرکنم نباشی...

میدونی

فراموش کردنت بیشتراز عمر من زمان میخواد....


موضوعات مرتبط: من و استاد العبد دامت برکات

یکشنبه بیست و ششم آذر ۱۳۹۶ | 2:10 | بانوی صبور |

615...
ما را در سایت 615 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : lea31320 بازدید : 138 تاريخ : سه شنبه 5 دی 1396 ساعت: 16:07

یه حسی منو دور میکنه ازش... حسی که دیشب باعث شد ازم برنجه... حسی که باعث شد احساس کنه من ازش فرار میکنم.... خیلی کم شدم براش... اونقد که حالا دیگه تا خودش نیاد چیزی نگه چیزی نمیگم... ولی چون دیشب حالشو گرفته بودم...امشب رفتم یه سلام کردم بهش... ته دلم دوست داشتم که هنوز تو قهری باشه و باهام سرسنگین...تا منم به این بهونه از دیدار دوشنبه ها ، خلع بشم... اما انقد خوب و مهربون بود...که مجبورم اگه فردا شب گفت بیا...برم. تازه قراره براش یه آویز کوچلوی خرگوش هم بگیرم و بهش دوشنبه بدم. موضوعات مرتبط: من و استاد العبد دامت برکات 615...
ما را در سایت 615 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : lea31320 بازدید : 132 تاريخ : سه شنبه 5 دی 1396 ساعت: 16:07

هرکیو باش مقایسه میکنم این تو علاقه ازش سرتره.... دیگه هیچکس به چشمم نمیاد چند ماهه... اقای پروانه همکلاسیم رفته آموزش دانشگاه ازم خاستگاری کرده...ازش خوشم نمیاد...خانم میم باهام صحبت کرد...فایده نداشت...بعد یروز اومد بزور شمارمو گرفت!!! زنگ زد ... حالا فقط کافیه فردا یا پسفردا...یروزی برم بش بگم نهههههههه.....نمیخامش تلفن و مغازه...هردوجا...همچنان هجوم خاستگارا.... اما نه میشه رفت..نه میخوام بشه. ایشالا هیچوقت نشه. ان شاءالله استاد العبد یه زن خوب بگیره تا حال منم خوب شه از خوشیش. موضوعات مرتبط: من و استاد العبد دامت برکات 615...
ما را در سایت 615 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : lea31320 بازدید : 157 تاريخ : سه شنبه 5 دی 1396 ساعت: 16:07

دوستم داره
615...
ما را در سایت 615 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : lea31320 بازدید : 120 تاريخ : سه شنبه 5 دی 1396 ساعت: 16:07

روزا باهم بلند میشیم و شبا باهم میخوابیم...

حسش برام کمی گنگ...غیرقابل باور...

احساس میکنم گاهی نمیفهممش...

اما اون خیلی خوبه...شاید یه جاهایی نفهممش...درکش نکنم...اونم همینطور...ولی هنوز همدیگرو داریم.

الانم رفته به مدت دو روز دوره آموزشی سپاه....دلم براش تنگ شده.


موضوعات مرتبط: من و استاد العبد دامت برکات

پنجشنبه سی ام آذر ۱۳۹۶ | 23:17 | بانوی صبور |

615...
ما را در سایت 615 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : lea31320 بازدید : 119 تاريخ : سه شنبه 5 دی 1396 ساعت: 16:07

سه شنبه شب ...بهترین شب عمرم بود. صبح پراز آشوبی بود، وقتی از در خونه اومدم بیرون مردگ سگ با پلیس اومده بود در خونه مون.باید سیس برگه ایو امضا میکرد...برگه ای که رسما برگشت سیس براشون به رویا تبدیل میکرد...تا مغازه دویدم...بهشون گفتم برید اونجان...منتظرت بودیم...به پلیس گفتم...بعدش رفتن...منم دویدم تا برسم...وقتی رسیدم جلو در بود رفت کنار بهش گفتم میموووون... میخواست بمیره. بگذریم...این صبحش بود... بعدش رفتیم کیکارو نگاه کردیم با سیس یه کیک 40تومنی خریدیم...عصر بعددو کلاس فوگور رفتم گرفتمش و رفتم خونه و از خستگی غش کردم.... موضوعات مرتبط: من و استاد العبد دامت برکات 615...
ما را در سایت 615 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : lea31320 بازدید : 136 تاريخ : سه شنبه 5 دی 1396 ساعت: 16:07

عشق امشب رفته اموزشی سپاه...از صب صدبار پیامای قدیمیو خوندم...هی دلم براش تنگشده هی باز کردم خوندم ...عکسشو نگاه کردم...نمیتونم حتس یروز به نبودش فکرکنم...به خودم که نمیتونم دروغ بگم...فراموش کردنش کار من نیست...من نمیتونم.... اگه فرض کنیم عذابای این چندماهی که کشیدم به عشق الان می ارزه؟ من راضیم... چه شباییو کشیدم...چه اشکایی...خیلی حس و حال بدی بود ...الان میفهمم که چقد همدیگرو دوست داریم....فقط دوست دیگه هیچی...دعوام زیاد میکنیم...همش گل و بلبل نیست...اختلاف نظر خیلی داریم...ولی از هم برنمیگردیم.... امشب نیست...دلم تنگشه....خیلی زیاد....خیلی.... فرداشب گفت میاد... لعنت به این دوره اموزشی سپاه.....کوووو جنگ حالا ....عح موضوعات مرتبط: من و استاد العبد دامت برکات 615...
ما را در سایت 615 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : lea31320 بازدید : 111 تاريخ : سه شنبه 5 دی 1396 ساعت: 16:07

بابای العبد فوت کرد دیشب💔
615...
ما را در سایت 615 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : lea31320 بازدید : 135 تاريخ : سه شنبه 5 دی 1396 ساعت: 16:07

وقت نشد بنویسم... شب تولدم باهم رفتیم بیرون دور خوردیم... چجوری شد؟ شب ساعتای 7ونیم اینجورا بود که دیدم تو جمع کردن خونه ناتوانم...خاله بزرگه اعلام رسمی کرده بود که داره میاد و راه افتاده از شهرستان...ماهم که همیشه هشت خونمون گرو نهشه...دست تنها..مریض...علیل...دیدم نمیتونم...زنگ زدم سیس سر کار بود...گفتمش نمیتونم تنها...گفت بزار شب میام باهم....پیام دادم به العبد گفتمش بریم بیرون....یجورایی باهاش کار داشتم...عصرش تو سایتی با یه مشاور صحبت کرده بودم...دلم خیلی شکسته بود ازش...میخواستم تمومش کنم اما....بهش گفتم کجایی...گفت خونه...ظهرش از اموزشی برگشته بود...ودیگه ازش خبر نداشتم.... گفت خونم که من باتاخیربهش گفتم وقت داره بریم بیرون...اومد تایپ کنه ایستاد...دیدم گوشیم داره زنگ میخوره...خودش بود...گفت داداشش زنگ زده دعوتش کرده...گفتم باشه برو...گفتیم اخرشب میریم...خدافظی کردیم...تو تل گفت کاش زودتر گفته بودی باتورفته بودم...گفتم برو...بسلامت...خوشبگذره. رفت و سیس اومد و غرق جم کردن خونه...ساعت 11ونیم پیام داد با اونا داره میرا بیرون و پیششن...گفتم باشه فدای سرت....کنسل شد و من راضی بودم چون حالشو نداستم دیگه. بازم غرق جم کردن...ساعت1ونیم بودپیام داد اومدم خونه...بازش نکردم...نوشته بود کجایی..بازش نکردم...بعدکمی بازش کردم...یادش اومد شب تولدمه و قول داده بود...گفت بریم...گفتم خسته 615...
ما را در سایت 615 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : lea31320 بازدید : 144 تاريخ : سه شنبه 5 دی 1396 ساعت: 16:07